نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

پروازش را بخاطر میسپاریم

چلچراغ وجودت را به یکباره خاموشی بایسته نبود, رفتنی شمع گونه را برگزیدی تا شیفتگان حضورت اندکی بیشتر فرصت پروانگی یابند. یک چله تا وصال گداختی و اینک, آغوش باز پروردگار. این آخرین حج تو چه زیبا مقبول افتاد, پدرم! عرش الهی فرخنده ات باد.
26 مهر 1393

شیرین نیست ولی هست

تشویش و اضطرابت رو این روزا حسابی حس میکنم، با اینکه خیلی سعی میکنیم اضطراب و نگرانی هایی که گاه و بیگاه درونمون رو فرا میگیره بروز ندیم و همه چی مث جریان عادی زندگی برات  آروم و عادی باشه. اما همین نقل مکان کردنمون به خونه ی مامان بزرگی و آقاجون، همین رفت و آمد ساعتای ملاقات هر روزه ی بیمارستان که به تو اجازه ش رو نمیدن و این انتظاری که توی وجود همه ی ماهاست که بالاخره چی میشه انگار کافیه که ذهنت درگیر باشه و اگر چه تو هم رو نمیکنی که نگران چی هستی ولی جسته گریخته حرفی میزنی که یادآوریم میکنه تو هم درگیر قضیه ی آقاجونی. حدود 40 روزه که امانت جسم بیهوش آقاجون رو با همه ی وجود پاس میداریم و همه ی دعا و آرزومون اینه که یه بار دیگه برگ...
24 مهر 1393

برای امروز زیبای تو, کودکم

  فعلا همین عنوان رو برات ثبت میکنم تا فرصتی حاصل بشه از امروز بنویسم. ... دوستای گلم, روز جهانی کودک برای نوگلهای زندگیتون پر از پروانه و پولک. ---------------------------------------------------------------------------- با خودم گفتم هیچی بهتر از این نیست که دنیای کودکانه تو رو از دید خودت توی روزی که جهان به نام تو پر آوازه و خاصش کرده به نمایش بذارم. روزی که این تصاویر رو میبینی آیا دلت میخواد باز به کودکی برگردی یا کودک درونت اینقدر شادمان و سرزنده ست که از لحظه ی حالش مثل کودکیش لذت ببره؟ دلم میخواد دومی درست باشه برات عزیزم. یه دنیای رنگین کمونی یه دنیای کاملاً فرفری (این نقاشی رو واسه آناهیتا ک...
16 مهر 1393

لطیف مثل پنجاه و هشت ماهگی

پنجاه و هشت ماهگی عمر عزیزت رو مهمون خاله رادک و دخترای گلش هیوا و یلداییم, توی شهر پرخاطره ی یزد. از دیروز تا حالا کلی با دوستای نازنینت خوش گذروندی. خدا کنه همیشه از لحظه های عمرت بیشترین استفاده رو ببری گلکم. این تولد زیبات رو میخوام با دو تا لطیفه ی شیرین از تو لبخندی کنم: دو تا عکس قاب شده,  یکی از عکسای عروسی من و بابا و یکی دیگه عکسی که توی عروسی طاهر و ریحانه با هم گرفته بودیم بعد از یک سال اسباب کشی به کرمان توی پارکینگ خونه ی همسایه ی سرچشمه مون که کلیه ی باقیمانده های خونه رو توش گذاشته بودیم, کشف شده بودن و یکشنبه که به اتفاق بابایی سری به سرچشمه زده بودین با خودتون آورده بودینشون خونه مامان و همینجور روی میز مونده بو...
11 مهر 1393

خورشید خانوم آفتاب کن

مهر ماه اومده ولی مهرآیین هنوز آغوش مهرش رو براتون باز نکرده, نه که نخواد و نتونه, نه. دستاش شدیدا مشغول ساختنه و پرداختن. ساختمان جدید مهدتون که از سال پیش قول انتقال به اون رو شنیده بودیم در حال تکمیله. مدیر عزیزتون و همه ی عوامل مهد دارن نهایت تلاششون رو میکنن تا این تأخیر فقط تا نیمه ی مهر باشه. بهشون حق میدم و خرده نمیگیرم, چون در جغرافیایی که زندگی میکنیم واقعا نمیشه همه چیز رو به برنامه ریزی خودت معطوف کنی و بتونی طبق برنامه پیش بری, اونم کار عظیم و پر شاخ و برگی مث ساختمان سازی و تجهیزش, اونم به شیوه ی بی نظیری که از مهرآیین فقط برمیاد. باهامون تماس گرفته بودن که دیروز مدیر مهدتون در محل ساختمان جدید تشریف دارن و ساعت ۹ تا ۱۲ رو بر...
4 مهر 1393
1